پیام بائوجی در باره سایت مهرستان

پیامی از بائو کالچوری

رئیس مرکز اوتار مهربابا و یکی از یاران نزدیک و نگهبان شب اوتار مهربابا
نویسنده و شاعر

24/June/2008


در این دنیای مادی جا و مکان اوتار مهربابا، ایران است. پدر و مادر بزرگشان از ایران به هند مهاجرت کرده بودند. پدر مهربابا، شهریار نام داشت و به هندوستان برای کسب مراحل روحانی سفر کردند. ایشان به دنبال خدا از مکانی به مکان دیگر سفر می‌کردند تا سرانجام شنیدند که در هندوستان پیران و مرشدان روحانی زیادی زندگی می‌کنند. ایشان در لباس یک درویش به هند سفر کردند و از آنجا به هیمالیا نزد پیران مختلفی رفتند و با آنها ملاقات داشتند؛ اما ایشان به دنبال چیزی کاملاً متفاوت بودند و این اشخاص با اینکه روح‌های کاملاً پیشرفته‌ای بودند ولی واصلِ خدا نبودند. ایشان به جست و جوی خدا ادامه دادند و در هر جایی شب را به سر می‌بردند و از دست هر شخصی غذا می‌خوردند. غذا و حتی آب هم به انتخاب خود ایشان نبود و ایشان زندگی یک درویش فقیر را سپری می‌کردند.
خواهری در شهر پونا داشتند که در آنجا ازدواج کرده بود و صاحب یک دختر بود. روزی شهریار تصمیم گرفت به دنیای خاکی، برای دیدار خواهر خود به پونا برود. او پیاده می‌رفت و یک شب در راهِ خود به رودخانه‌ای رسید که باید از آن عبور می‌کرد ولی نمی‌دانست که عمق آن چقدر است، بر اثر سیل، آب رودخانه بالا آمده بود، فکر کرد اگر شب را در آنجا سپری کند، سطح آب پایین خواهد آمد.
شهریار آن شب را در کنار رودخانه، سپری کرد و چه چیزی پیدا کرد؟ یک خواب نبود اما مانند یک خواب بود و کسی در آن خواب به او ‌گفت: هرآنچه خواست توست از طریق فرزندت برآورده خواهد شد. شهریار آن زمان سی‌ساله بود. روز بعد وقتی به رودخانه رفت آبی در آن جریان نداشت، او از آنجا بدون هیچ سختی گذشت و به پونا آمد. او فقط به خدا می‌اندیشید نه هیچ چیز دیگر.
خواهر شهریار خیلی علاقه داشت که برادرش ازدواج کند، شهریار هیچ علاقه‌ای به ازدواج نداشت ولی بعداً دختر شش ساله‌ای را دید که از آن جاده عبور می‌کرد، شهریار به خواهرش گفت اگر اصرار داری که من ازدواج کنم، من با این دختر ازدواج می‌کنم. آن دختر فقط شش سال داشت و به مدرسه می‌رفت. خواهر شهریار فکر کرد، به هرحال او موافقت کرده با آن دختر ازدواج کند. اسم دختر شیرین بود و او با مادر شیرین دوست بود. خواهر شهریار پیش مادر شیرین رفت و گفت: برادر من هرگز علاقه به ازدواج نداشت ولی حالا خواهش می‌کنم به من کمک کن. اگر دخترت شیرین را به ازدواج او در آوری من بسیار خوشحال شده و مدیون تو خواهم بود، لطفاً به من کمک کن. مادر شیرین موافقت کرد اما شیرین فقط شش سال داشت و شهریار سی‌سال. سپس شهریار بسیار خوشحال بود چون حداقل هفت سال طول می‌کشید تا او به سن بلوغ برسد و برای ازدواج آماده باشد، بنابراین شهریار دوباره به طرف هیمالیا راه افتاد و سال‌ها سرگردان بود. بالاخره وقتی بازگشت که سی ‌و هفت سال داشت وشیرین سیزده‌ساله بود. کسی نمی‌دانست چه پیش خواهد آمد، پدرش در عروسی دخترش با شهریار شرکت نکرد، او اصلاً با این وصلت موافق نبود ولی این سرنوشت بود و انجام گرفت. من به جزییات نمی‌پردازم ولی فرزند دوم شیرین و شهریار مهربان شهریار ایرانی بود.
شهریار شخصی بود که مهربان را بسیار دوست داشت، چرا؟ او تجربه‌های بسیاری اندوخته بود و برآن اساس می‌دانست که مهربان همان فرزندی است که او را به وصالِ خداوند محبوب خواهد رساند و سرانجام همان‌طور هم شد.
چرا من این صحبت‌ها را می‌کنم؟ من زمانی در دانشگاه مشغول تحصیل در سه رشته‌ی مختلف (حقوق، شیمی، کشاورزی) بودم که در تماس با مهربابا قرار گرفتم، شخص ممکن است فکر کند من چه انسان احمقی بودم که این رشته‌ها را با هم می‌خواندم، چون با هم هیچ شباهتی نداشتند و من نمی‌دانم چطور در دانشگاه پذیرفته شده بودم. سال اخر دانشگاه را سپری می‌کردم، به عرفان و روحانیت هیچ علاقه‌ای نداشتم، حتی نمی‌دانستم که روحانیت چیست.
من یک دانشجو بودم و شبانه روز درس می‌خواندم اما وقتی مهربابا برای دارشان عمومی به شهر ما، نگپور آمدند، من فکر کردم باید او را ببینم. در بین هزاران جمعیتی که آمده بودند بسیار مشکل می‌شد که به مهربابا برسم، مثل یک بچه بر روی زمین، داخل صفی که به سوی او ختم می‌شد نشسته بودم و به حالت نشسته کم کم به جلو می‌رفتم. مردم آنجا مرا می‌شناختند، یکی از آنها دویده خود را به من رسانید و گفت: چرا روی زمین نشسته‌ای، شوهر خواهر تو عضو انجمن اینجاست او می‌تواند تو را پیش مهربابا ببرد.
من به او گفتم لطفاً مزاحم من نشو و او هم از آنجا رفت. من فقط به مهربابا خیره شده بودم و نمی‌توانم بیان کنم که چه تجربه‌ و احساسی در آن زمان داشتم. صورت مهربابا همچون خورشید درخشان بود و نوری که از جریان برق ایجاد می‌شود در برابر آن نور هیچ است! من به طرف او جذب شده بودم و بسیار مشکل بود که کسی بتواند به مهربابا نزدیک شود. وقتی سرانجام به او رسیدم، او به من نگاه نکرد و فقط یک دانه موز در دستم گذاشت و فشار جمعیت مرا از او دور کرد. من نمی‌دانستم که او کیست و هیچ ایده‌ای در مورد عرفان نداشتم ولی دیوانه شده بودم! فقط می‌خواستم همه چیز را رها کرده و پیش او بروم ولی این کار امکان نداشت. افراد مختلفی را ملاقات کردم که فکر می‌کردم چون در نزدیکی مهربابا نشسته بودند با او رابطه دارند ولی آنها از همراهان و یاران نزدیک او نبودند. آنها به من گفتند که مهربابا کسی را ملاقات نمی‌کند و وقت مصاحبه به کسی نمی‌دهد. حالا که دارشان ایشان را گرفته‌ای از اینجا برو.
هیچ کس به من کمک نکرد ولی زمانی که مهربابا به نگپور آمدند من با شخصی در آنجا تماس گرفتم او به حضور بابا رفته و در مورد من صحبت کرد، وقت ملاقاتی او برایم ترتیب داد. بابا به او گفتند ً برو به او بگو ساعت چهار بعد از ظهر برای دیدنم به محل اقامت من بیاید. ً
این‌کار را کردم. همین‌که به او نزدیک شدم به من گفتند که ً بنشین به پاهای من دست نزن ً من هم نشستم و بابا از من پرسیدند ًآیا هر کاری از تو بخواهم انجام خواهی داد؟ آیا صد در صد از من اطاعت خواهی کرد؟ من جواب دادم، بله بابا من صد در صد از شما اطاعت خواهم کرد. ًیک نفر که آنجا نشسته بود گفت: بابا او اول باید معنی اطاعت را بداند! او می‌گوید که از شما اطاعت می‌کند ولی او باید بداند که اطاعت چیست. ًمهربابا به او گفتند او از تو بهتر می‌داند. سپس بابا از من سؤال کردند، بسیار خوب آیا هرچه از تو بخواهم انجام می‌دهی؟ من پاسخ دادم بله بابا، ایشان فرمودند: اگر از تو بخواهم که لخت شوی و برای گدایی غذا در این منطقه بروی این کار را خواهی کرد؟ً جواب دادم بله بابا. ً بابا فرمودند بنابراین شروع کن.ً بلافاصله من هم بلند شده و شروع به در آودن لباس‌هایم کردم. ًبابا فرمودند بنشینً. در واقع من در آن زمان دیوانه شده بودم، در مورد هیچ چیز به جز مهربابا فکر نمی‌کردم.
چرا من این مطالب را با شما در میان می‌گذارم؟ خوانندگان عزیز زمانش فرا رسیده است. اینها را به شما می‌گویم چون گروه مهرستان این وب سایت را به زبان فارسی تهیه کرده است، بنابراین من این مطالب را به شما می‌گویم که شما این وب سایت را که از مطالبی در مورد زندگانی مهربابا تشکیل شده دوست خواهید داشت، پیام‌های ایشان، تعدادی از کتاب‌های مهربابا به زبان فارسی، اطلاعاتی در مورد مهرآباد جایی که مهربابا با مریدان نزدیکشان(مندلی‌ها) در آنجا زندگی کردند و آرامگاه یا سمادی ایشان هست، راهنمایی برای آسان کردن سفر شما به هند، ایالت ماهاراشتارا، شهر احمدنگر و مهرآباد برای زیارت و تعداد بسیاری از عکس‌های مهربابای محبوب.
من می‌دانم که مهربابای محبوب فرموده‌اند پس از اینکه ایشان جسم خود را رها کردند ظهور جسمانی ایشان در سراسر جهان به وقوع خواهد پیوست، بنابراین من اینها را به شما می‌گویم تا اینکه مردم بتوانند در مورد مهربابا بدانند. من احساس می‌کنم که این واسطه‌ای است که به این صورت مردم در مورد مهربابا آگاه خواهند شد. ظهور جهانی مهربابا چیست؟ این بیداری است و این بیداری در سراسر جهان به وقوع خواهد پیوست. خیلی از آنها می‌خواهند که اینجا به مهرآباد بیایند، جایی که مهربابا زندگی کرده و آرامگاه او واقع شده.
شخصی از ایران در مدرسه‌ی مهربابا (مدرسه‌ی عشق) بود. او علی اکبرشاپور زمان یزدی (آلوبا) نام داشت. او می‌گفت: ً هیچ کس نمی‌تواند تصور کند که چه تعداد کثیری از ایرانیان به اینجا خواهند آمد.ً او دیگر در قید حیات نیست ولی ما اکنون شاهد هستیم که هر روز بیشتر و بیشتر، ایرانیان به اینجا می‌آیند. آنها می‌خواهند به اینجا برای زیارت و حتی اقامت بیایند و اینها به ما نشان می‌دهند که ظهور جهانی اوتار مهربابا به چه معنی است. این علت بیاناتی است که خدمت شما عرض شد، کاملاً بر آنها آگاه هستم که دعاهای من برای برادران، خواهران، پدران و مادرانم از کشورهای مختلف که در مورد مهربابا بدانند و نه تنها ایشان را به‌طور ظاهری بشناسند بلکه این اشتیاق را داشته باشند که سفر درونی خود را به سوی ایشان شروع کنند، چون که او همه جا و در قلب همه کس حضور دارد. مهربابا در قلب انسان‌ها و همچنین مخلوقات ماقبل انسان، مثل حیوانات، پرندگان، ماهی‌ها، کرم‌ها و غیره هستد.
هیچ کس نمی‌داند که تنها انسا‌ن‌ها در انتهای این سفر خاکی هستند و به علت این آمادگی، آنها اکنون در مرحله‌ای هستند که می‌توانند سفر درونی خود را به سوی خدا آغاز کنند.
با نهایت عشق و جی‌مهربابا به شما عزیزانم
در کمال عشق و خدمت به ایشان
بائو کالچوری